ماجرای فلسفه در فرانسه قرن بيستم
ماجرای فلسفه در فرانسه قرن بيستم
آلن بدیو
ترجمه: جواد گنجی و امید مهرگان
مقاله حاضر درواقع متن خطابهاي است با عنوان «گستره فلسفه فرانسوي معاصر» كه آلن بديو، در كنفرانسي در كتابخانه ملي آرژانتين ايراد كرد. خود مقاله نيز در یکی از شمارههای نشريه «نيولفت ريويو» به چاپ رسيده است. مقاله زير، نوعي «تاريخ فلسفه» كوتاه است، روايتي موجز ليكن گويا از رئوس، جهتگيريهاي اصلي و سويههاي تعيينكننده فلسفه در فرانسه معاصر، روايتي كه خاصه از آن بابت جذاب است كه راوي آن خود يكي از واپسين و برجستهترين نمايندگان فلسفه فرانسوي است. اين سنت فلسفي، از سوي ديگر، براي خود ما نيز معناي خاصي دارد؛ بهواقع دو سه نسل از روشنفكران ايراني، از اگزيستانسياليستهاي انقلابي دهه چهل گرفته تا پستمدرنيستهاي محافظهكار دهه هفتاد و هشتاد شمسي، مستقيماً از طريق همين سنت، يا همين «سويه فلسفه فرانسوي»، با گقتار مدرن و انتقادي آشنا شدهاند، روندي كه ضرورتاً با سوءتفاهم و سوءاستفاده نيز همراه بوده است. از سارتر تا دريدا، ما همواره چشم به پاريس دوختهايم. البته نكته جالب اين است كه به هماناندازه كه ما ظاهراً شيفته فيلسوفان فرانسوي بودهايم، از فلسفه بهاصطلاح «جدي» و پُردنگوفنگِ آلماني دوري كردهايم (البته احياناً به استثناي تجربه «ايراني» هايدگر)، حال آنكه سنتي فرانسوي فلسفه نيز اساساً در تفسير و بازخواني فلسفه آلمان خلاصه ميشود، از هگل و نيچه گرفته تا هوسرل و هايدگر. فرانسويها آلمانها را بهسبك خودشان جذاب و بهاصطلاح كاربردي كردهاند، آنها بودند كه بسياري از ايدههاي آلماني را به قلمرو ادبيات و سياست انتقال دادند. بديو فلسفه در فرانسه قرن بيستم را نوعي سويه يا لحظه (moment) ميداند كه قابلقياس با سويه فلسفه در يونان باستان يا عصر فيلسوفان كلاسيك آلمان و ايدهآليسم آلماني است. بههرحال، مقاله زير نمونهاي است از نوعي «تأمل در نفس» تاريخي/فكري، قرائت و بازنگري سنتي كه كسي نظير بديو از دل آن سربرآورده است.
اثر بنيادين سارتر، «هستي و نيستي»، در 1943 منتشر شد و آخرين نوشتههاي دلوز به اوايل دهه 1990 برميگردد. سويه فلسفه فرانسوي در حد فاصل اين دو بسط مییابد، و كساني چون باشلار، مرلو پونتي، لوي استروس، آلتوسر، فوكو، دريدا، لاكان، همچنين سارتر و دلوز- و خودم، شايد. زمان بايد قضاوت كند؛ حتي اگر چنين سويه فلسفه فرانسوي وجود داشته باشد، موضع من احتمالاً معرف آخرين نماينده آن خواهد بود. در اينجا منظور از تركيب «فلسفه فرانسوي معاصر» عبارت است از تماميتِ همين مجموعه از آثار كه بين دستاورد شالودهساز سارتر و واپسين كارهاي دلوز واقع شده است. نشان خواهم داد كه اين مجموعه برسازنده سويه جديدي از خلاقيت فلسفي است، هم در بُعد جزئي و هم در بعد كلي يا جهانشمول آن. مسئله تشخيص و شناسايي روند اين تلاش است. در فرانسه بين 1940 و پايان قرن بيستم چه اتفاقي در عرصه فلسفه افتاد؟ اين حدود ده نامي كه در فوق ذكر شد چه كردند؟ آنچه ما اگزيستانسياليسم، ساختارگرايي، واسازي ميناميم اصلاً چيست؟ آيا آن لحظه [يا سويه، moment] واجد نوعي وحدت تاريخي و فكري بود؟ اگر بود، چه نوع وحدتي؟
من به چهار شيوه مختلف به اين مسائل خواهم پرداخت. نخست، خاستگاهها: اينسويه در كجا ريشه دارد، اسلافش كدامند، تولدش چگونه رخ داد؟ بعد اينكه، عمليات يا وظايف فلسفي اصولياي كه برعهده گرفت چه بود؟ سوم: پرسش بنيادينِ نحوه ارتباط اين فيلسوفان با ادبيات، و نيز پيوند عامترِ موجود ميان فلسفه و ادبيات در اين برهه. و دستآخر، بحث و جدل بيوقفهاي كه در سرتاسر اين دوران بين فلسفه و روانكاوي جريان داشت. خاستگاهها، وظايف، سبك و ادبيات، روانكاوي: چهار وسيله كه بهياريشان ميتوان فلسفه فرانسوي معاصر را تعريفكرد.
مفهوم و حيات دروني
فكركردن به خاستگاههاي اين سويه يا لحظه نيازمند بازگشت به آن دودستگي بنياديني است كه در آغاز قرن بيستم با ظهور دو جريان ناهمخوان و متضاد، در درون فلسفه فرانسوي رخ داد. در 1912، برگسون دو درسگفتار مشهور خود را در آكسفورد ارائه داد كه بعداً در مجموعه «تفكر و حركت» منتشر شد. در 1912، و به بياني ديگر همزمان با آن، برونشويگ «مراحل فلسفه رياضي» را منتشر كرد. به آستانه وقوع جنگ جهاني اول كه ميرسيم، اين دو دخالت يا اقدام فلسفي عملاً خبر از حضور دو جهتگيري كاملاً متمايز ميدهند. نزد برگسون ما آن چيزي را مييابيم كه ميتوان آن را نوعي فلسفه درونيبودنِ حياتي يا درونيت زنده (vital interiority) ناميد، تزي درباره اينهماني بودن و شدن؛ نوعي فلسفه حيات و تغيير. اين جهتگيري در سراسر قرن بيستم تا برسيم به خودِ دلوز برجا ميماند. در كار برونشويگ ما با فلسفهاي سروكار داريم كه در آن مفهوم به شالودهاي رياضي دست مييابد: امكانِ تحقق نوعي فرماليسم يا صوريگرايي فلسفي براي تفكر و امر نمادين؛ اين جهتگيري نيز سراسر قرن را درمينوردد، بالاخص و از همه بيشتر نزد كساني چون لوي- استروس، آلتوسر و لاكان.
بنابراين فلسفه فرانسوي از همان آغاز قرن معرفِ خصلتي دوپاره و ديالكتيكي است. از يكسو، نوعي فلسفه حيات؛ از سوي ديگر، نوعي فلسفه مفهوم. در دوراني كه از پي ميآيد، اين مناقشه ميان حيات و مفهوم به امري مطلقاً كانوني بدل خواهد شد. در هر بحثي از اين دست، آنچه محل نزاع است همان پرسش مربوط به سوژه بشري است، زيرا همينجاست كه دو جهتگيري فوق با هم تلاقي ميكنند. سوژه، كه در آنِ واحد هم ارگانيسمي زنده و هم خالق مفاهيم است، هم با توجه به حيات دروني، حيواني و ارگانيكاش، و هم از نظر تفكر، و توانايياش براي خلاقيت و انتزاع مورد بررسي قرار ميگيرد. بدينسان رابطه ميان تن و ايده، يا حيات و مفهوم، كه حول پرسش سوژه صورتبندي شده است، كل روند رشد و تحول فلسفه فرانسه در قرن بيستم، از تقابل اوليه برگسون/ برونشويگ به بعد، را ساختار ميبخشد. بهياري استعاره كانت در مورد فلسفه بهمنزله ميدان نبردي كه در آن ما همگي جنگجوياني كم يا بيش از رمق افتادهايم، ميتوان گفت كه طي نيمه دوم قرن بيستم، صفوف نبرد هنوز اساساً در اطراف پرسشِ سوژه شكل گرفته بود. بدين ترتيب است كه آلتوسر تاريخ را بهمثابه فرآيندي بدون سوژه تعريف ميكند و سوژه را نيز در مقام مقولهاي ايدئولوژيكي؛ دريدا، با تفسيركردن هايدگر، سوژه را مقولهاي مربوط به متافيزيك ميشمارد؛ لاكان نيز به سهم خويش مفهومي از سوژه بهدست ميدهد؛ و البته سارتر و مرلوپونتي نيز نقشي مطلقاً كانوني به سوژه اختصاص ميدهند. بنابراين ارائه هر نوع تعريف اوليه از سويه يا لحظه فلسفه فرانسوي ضرورتاً در قالب شرح ستيز و تعارض بر سر سوژه بشري خواهد بود، زيرا موضوع بنياديني كه در اينجا محل نزاع است همان رابطه ميان حيات و مفهوم است.
مسلماً ميتوانيم جستوجو براي خاستگاه را به عقب ببريم و دودستگي يا دوپارگي فلسفه فرانسوي را بهمنزله شكافي در ميراث دكارتي توصيف كنيم. به يك معنا، سويه فلسفي دوران پس از جنگ جهاني دوم را ميتوان بهعنوان بحث و جدلي حماسي درباره ايدهها و اهميت دكارت قرائت كرد، همو كه مبدعِ فلسفي مقوله سوژه است. دكارت در عين حال هم نظريهپرداز جسم فيزيكي- بدن حيوان، ماشين- و هم نظريهپرداز تأمل صرف است. لاجرم دغدغه او هم فيزيكِ پديدهها است و هم متافيزيك سوژه. تمام فيلسوفان بزرگ معاصر در باب دكارت چيزي نوشتهاند: لاكان عملاً به بازگشت به دكارت فراميخواند، سارتر متني برجسته در مورد مواجهه دكارتي با آزادي در اختيارمان مينهد، دلوز خصمِ سرسخت او باقي ميماند. مختصر اينكه، به تعدادِ فيلسوفان فرانسوي دوران پس از جنگ، دكارت وجود دارد. بهعلاوه، اين خاستگاه تعريف اوليهاي از سويه فلسفه فرانسوي بهمثابه نبردي مفهومي بر سر پرسش سوژه بهدست ميدهد.
چهار حركت
اكنون نوبت شناسايي عمليات يا وظايف فكرياي است كه بين همه اين متفكران مشترك است. قصد دارم طرح كلي چهار رويه را بهدست دهم كه، به اعتقاد من، بهروشني الگوي روشِ تفلسف مختص به اينسويه يا لحظه را در اختيار خواهد گذاشت؛ تمام اين رويهها، به يك معنا، روششناختياند. حركت اول از نوع آلماني است، يا بهعبارت بهتر، حركتي فرانسوي به سبك فيلسوفان آلماني. در واقعيت نيز كل فلسفه فرانسوي معاصر بحث و فحص درباب ميراث آلماني است. لحظات تعيينكننده در اين روند عبارتاند از سمينارهاي كوژيو درباره هگل (كه لاكان در آنها شركت ميكرد و لوي-استروس نيز از آنها متأثر بود)، و كشف پديدارشناسي در دهههاي 1930 و1940 از طريق آثار هوسرل و هايدگر. براي مثال، سارتر پس از خواندن آثار اين مؤلفان به زبان اصلي در مدت زمان اقامتاش در برلين، ديدگاههاي فلسفياش را بهنحوي راديكال جرح و تعديل كرد. دريدا را ميتوان، در درجه اول، يك مفسرِ بهغايت اصيلِ تفكر آلماني بهشمار آورد. نيچه نيز هم براي فوكو و هم براي دلوز مرجعي بنيادين بود.
پس از آن بود كه فيلسوفان فرانسوي به قصد يافتن چيزي به آلمان رفتند و در آثار هگل، نيچه، هوسرل، و هايدگر جستجويي را آغاز كردند. آنها دنبال چه بودند؟ در يك كلام: نسبتي جديد ميان مفهوم و وجود. در پس تمام آن نامهايي كه اين جستوجو بر خود نهاد -واسازي، اگزيستانسياليسم، هرمنوتيك- هدفي مشترك نهفته بود: دگرگونساختن، يا جابهجا كردنِ اين نسبت. دگرگوني يا استحاله وجودي تفكر، نسبت تفكر با بستر زنده [و ملموس] خود، براي متفكران فرانسوي واجد جذابيتي گريزناپذير بود، متفكراني كه سرگرم دستوپنجه نرمكردن با اين مبحث مركزي ميراث فلسفي خودشان بودند. «حركت آلماني» همين است، همين جستوجو براي شيوههاي جديدِ پرداختن به نسبت مفهوم با وجود از طريق توسل به سنتهاي فلسفي آلماني. وانگهي، فلسفه آلماني در روند انتقالاش به رزمگاه فلسفه فرانسوي به چيزي سراپا جديد بدل شد. پس اين نخستين عمليات بهواقع در حكم نوعي ازآنِ خودكردن يا مصادره فرانسوي فلسفه آلماني است.
عمليات دوم، كه بههمان اندازه اهميت دارد، دلمشغولِ علم است. فيلسوفان فرانسوي در پي آن بودند تا علم را از زير سيطره انحصار طلبِ فلسفه معرفت بهدر آورند، آنهم با اثبات اين نكته كه علم، درمقام شكلي از فعاليت مولد يا خلاق، و نه صرفاً ابژهاي براي تأمل و شناخت، از قلمروي معرفت فراتر ميرود. آنها در دل علم بهجستجوي الگوهايي از ابداع و دگرگوني بودند كه بتواند علم را بهعنوان كنشي مبتني بر تفكر خلاق، قابلقياس با فعاليت هنري، حك و ثبت كند، و نه بهمنزله سازماندهي پديدههاي منكشفشده. اين عملياتِ جابجاكردنِ علم از حوزه معرفت به حوزه خلاقيت، و نهايتاً نزديكترساختن آن به هنر، بيان يا تجلي اعلاي خود را نزد دلوز مييابد، همو كه به ظريفترين و عميقترين شيوه دست به مقايسه ميان آفرينش علمي و هنري زد. اما اين عمليات، بهمثابه يكي از عناصر برسازنده فلسفه فرانسوي، قبل از اوست كه آغاز ميشود.
عمليات سوم سياسي است. فيلسوفان اين دوره همگي ميكوشيدند فلسفه را بهنحوي تمامعيار درگير و متعهدِ سياست سازند. سارتر، مرلو-پونتي بعد از جنگ، فوكو، آلتوسر و دلوز فعالان سياسي بودند؛ درست همانطور كه به فلسفه آلماني رو آورده بودند تا به دركي تازه از مفهوم و وجود برسند، در سياست نيز در پي نسبتي جديد ميان مفهوم و كنش، بهطور خاص كنش جمعي، ميگشتند. اين ميل بنيادين به درگيرساختنِ فلسفه با وضعيت سياسي بهواقع نسبت يا رابطه ميان مفهوم و كنش را دگرگون ميسازد.
چهارمين عمليات با مدرنيزاسيونِ فلسفه سروكار دارد، آنهم در معنايي يكسر متمايز از آنچه در زبان رياكارانه ادارات حكومتي پيدرپي ظاهر ميشود. فيلسوفان فرانسوي كشش مفرطي به مدرنيته از خود نشان ميدادند. نوعي علاقه فلسفي نيرومند به نقاشي غيرفيگوراتيو، موسيقي و تئاتر جديد، نوولهاي كارآگاهي، جاز، سينما وجود داشت، و همچنين ميل شديدي به ربطدادن فلسفه با حادترين تجليات جهان مدرن. توجه تيزبينانهاي نيز به جنسيت و شيوههاي جديد زيستن نشان داده ميشد. در تمام اين موارد، فلسفه ميكوشيد نسبتي جديد ميان مفهوم و توليد فرمهاي هنري و اجتماعي، يا شكلهاي زندگي بيابد. ازاينرو، مدرنيزاسيون معادل جستجو براي شيوهاي نو بود كه فلسفه بهياري آن بتواند بهسوي خلق فرمها يا اشكال گام بردارد.
بهطور خلاصه: سويه يا لحظه فلسفي فرانسه دربرگيرنده شكل جديدي از مصادره يا ازآنِخودكردنِ تفكر آلماني، تصوري از علم درمقام خلاقيت، شيوهاي براي تعهد يا درگيري سياسي راديكال، و جستجويي براي فرمهاي نو در هنر و زندگي بود. در سراسر اين عمليات، تلاشي مشترك براي يافتن جايگاه (position) يا خلقوخوي (disposition) جديدي براي مفهوم جريان دارد: جابجاكردنِ نسبت ميان مفهوم و محيط بيرونياش ازطريق بسط دادن و منكشفساختنِ مناسباتي نو با وجود، تفكر، كنش، و حركت فرمها. نوآوري گسترده فلسفه فرانسوي در قرن بيستم ريشه در نوبودگي همين نسبت ميان مفهوم فلسفي و محيط بيروني دارد.
نگارش، زبان، فرمها
پرسش مربوط به فرمها، و نيز روابط تنگاتنگ ميان فلسفه و آفرينش فرمها، براي فلسفه فرانسوي واجد اهميتي حياتي بود. بيترديد، اين پرسش موجب پيشكشيدنِ مسأله فرمِ خود فلسفه شد: بدون ابداع فرمهاي فلسفي جديد نميتوان مفهوم را جابجا يا دستكاري كرد. از اين رو نه فقط ايجاد مفاهيم جديد، بلكه دگرگوني زبان فلسفه نيز امري ضروري بود. اين امر به وصلت و اتحادي تكين (singular) ميان فلسفه و ادبيات انجاميد كه يكي از چشمگيرترين شاخصههاي فلسفه فرانسوي معاصر بوده است. البته ما تا به اين دوره با تاريخي دراز سروكار داريم. آثار كساني كه درقرن 18 درمقام «فيلوزوفها»- ولتر، روسو يا ديدرو - شناخته ميشدند از جمله آثار كلاسيك ادبيات فرانسوي محسوب ميشوند؛ اين نويسندگان به يك معنا اسلاف اين اتحاد [ادبيات با فلسفه] در دوران پس از جنگند. نويسندگان فرانسوي بيشماري وجود دارند كه نميتوان آنها را منحصراً در ردۀ فلسفه يا ادبيات جاي داد؛ به طور مثال پاسكال، هم يكي از بزرگترين چهرههاي ادبيات فرانسوي و هم يكي از عميقترين متفكران فرانسوي است. درقرن بيستم نيز آلن كه از هر لحاظ يك فيلسوف كلاسيك است و هيچ نقشي در آن سويه يا لحظه اي كه در اينجا به ما مربوط است ندارد، عميقاً درگير جريانِ ادبيات شد؛ فرايند نوشتن براي او بسيار مهم بود، و شرح و تفاسير بسياري درباب رمانها- متون او درباره بالزاك بهغايت جذابند- و شعر فرانسوي معاصر، بهويژه والري، نوشت. به كلام ديگر، حتی چهرهاي معموليتر فلسفه قرن بيستم فرانسه نيز ميتوانند اين قرابت فلسفه و ادبيات را روشن كنند .
دراين ميان سورئاليستها نقش مهمي ايفا كردند. آنها نيز مشتاق بودند تا در روابط و مناسبات مربوط به توليد فرمها، مدرنيته و هنرها لرزه افكنند. آنها ميخواستند تا شيوهها يا وجوه جديد حيات را ابداع كنند. اگر كار آنها عمدتاً بر برنامهاي زيباشناختي مبتني بود، با اين حال اقدام آنها راه را براي برنامه فلسفي دهه 1950و1960 هموار ساخت؛ بهطور مثال، لاكان و لوي اشتراوس هردو بهكرات در محافل سورئاليستي شركت ميجستند.
در اين دوره ما با تاريخ پيچيدهاي مواجهايم، ولي حتی اگر سورئاليستها را نخستين نمايندگان همگرايي ميان زيباييشناسي و پروژههاي فلسفي در فرانسه قرن بيستم بدانيم، در دهههاي 1950و 1960 اين فلسفه بود كه ابداع فرمهاي ادبي خاص را پيشه خود ساخت، آن هم با كوششي براي يافتن نوعي پيوند بياني (expressive) مستقيم ميان سبك و عرضه يا فلسفي، و نيز تعيين موضع وجايگاه آن مفهومي كه فلسفه پيش ميكشيد.
در همين مرحله است كه ما شاهد تغييري شگرف در نگارش متون فلسفي هستيم. از آن پس ما چهل سال را در پيش رو داريم، و شايد، با نگارش آثار دلوز، فوكو، لاكان اين تغيير براي ما شكلي عادي و معمولي به خود گرفته است. ما اين حس را از دست دادهايم كه اين تغيير معرف چه گسست خارقالعادهاي با سبكهاي فلسفي پيشين بود. اين متفكران جملگي برآن بودند تا سبكي منحصربهفرد بيايند و شيوهاي جديد براي آفرينش نثر ابداع كنند؛ آنها ميخواستند نويسنده [خلاق] باشند. با خواندن آثار دلوز يا فوكو، ما در سطح جمله (sentence) با چيزي كاملاً بيسابقه روبهرو ميشويم، يعني پيوندي ميان تفكر و حركت عبارات و واژهگان كه تماماً بديع و تازه است.
بهواقع سروكار ما با نوعي ضرباهنگ جديد و تائيدي و خلاقيتي حيرتانگيز در صورتبنديها است. در دريدا نوعي رابطه آرام و پيچيده زبان با زبان را شاهديم، به طوري كه زبان به مسايل خودش مي پردازد و تفكر از خلال اين عمل به عرصه واژهها گذر ميكند. در لاكان نيز ما با نوعي نحو و دستور زبان دستوپنجه نرم ميكنيم كه بهطرزي خيرهكننده پيچيده است و همانند نحو و دستور زبان در آثار مالارمه به هيچ چيزي شبيه نيست، و از اين رو متون لاكان آشكارا زباني شاعرانه دارد. بنابراين، هم نوعي دگرگوني در نحوه بيان فلسفي در كار بود و هم كوششي براي جابجايي و انتقال مرزهاي ميان فلسفه و ادبيات. بايد به خاطر آوريم- ابداع و خلاقيتي ديگر- كه سارتر نيز يك رماننويس و نمايشنامه نويس بود (همچنانكه من هستم).
ويژه و خاص بودنِ اين سويه يا لحظه در فلسفه فرانسوي اين است كه چندين گونه كاربردي يا موقعيتي (register) در زبان را بهنفع خويش بهكار ميگيرد، و مرزهاي ميان فلسفه و ادبيات، يا ميان فلسفه و دراما را جابهجا ميكند. حتی ميتوان گفت كه يكي از اهداف فلسفه فرانسوي ايجاد فضايي جديد براي نوشتن بوده است كه درآن ادبيات و فلسفه ازهم قابلتمیيز نيستند؛ يعني عرصهاي كه نه جايگاه فلسفه تخصصي بود، نه ادبيات بهطور كلي، بلكه از آن بيش، خانهاي بود براي گونهاي از نوشتن كه در آن ديگر جداكردن فلسفه از ادبيات ممكن نبود. به بيان ديگر، فضايي كه در آن ديگر نوعي تفكيك صوري ميان مفهوم و حيات وجود نداشت، و لاجرم ابداعِ اين سبك نگارش درنهايت عبارت است از عطاكردنِ حياتي جديد به مفهوم: يك حيات ادبي.